آرتا جونمآرتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آرتا شیرینی زندگی ما

فنچ من

سلام گل پسرم کاش وقتی بزرگ شدی این وبلاگ هنوز پا بر جا باشه و بخونی که مامانی برات چیا نوشته و چه حال و احساسی بهت داشته و داره و تا ابد خواهد داشت. امروز که برات مینویسم 25 روزه هستی فنچ من ... در 15 روزگی ناف ات افتاد و الان نافت خیلی خوشگله نفسم تو 23 روزگی هم اولین مهمونی ات رو رفتی گلم ....رفتی خونه مادر بزرگت  همه قربون صدقه ات میرفتن ...همه دلشون برات تنگ میشه ... خیلی عزیزی ....از همه بیشتر برای من و بابایی قربونت برم زودی بزرگ شو ....مامانت خیلی هوله !!!!     ...
18 مرداد 1392

خاطره زایمان من

میخوام از تجربه ای بنویسم که همیشه دغدغه بزرگ ذهنم بود و فکر میکردم هیچ رقمه از پس اش برنمیام ولی براومدم و تونستم و اون قدر ها که برای خودم بزرگش کرده بودم ترسناک نبود و حتی شیرین هم بود.جالبه که همیشه فکر میکردم یک پسر خواهم داشت و خدا هم یک پسر گل مامانی بهم داد و خدا رو هزاران بار به خاطر داشتن و بودنش شکر گزارم.خوب برم سر اصل مطلب.روزی که دکتر برای سزارین برام تعیین کرده بود 24 تیر ماه یعنی دقیقا 39 هفته تمام بود و چون نینی نچرخیده بود دیگه شکی نبود که باید سزارین بشم و خودم هم همین رو میخواستم.روز قبل اش تمام خونه رو با همسرم تمیز کردیم که البته همه کاراش رو اون انجام داد...
3 مرداد 1392
1